ویژه‌نامه نوروزی – قسمت ۱۱: از رنجی که خلاقان می‌برند!

مقدمه: الیزابت گیلبرت یک نویسنده مطرح آمریکایی است، او کتاب بسیار پرفروش و محبوبی با عنوان Eat, Pray, Love نوشته است که از روی آن فیلمی با بازی جولیا رابرتز و خاویر باردم هم درست شده است.

این نویسنده در همایش TED، سخنرانی بسیار زیبایی در مورد خلاقیت و دردسرهای انجام داده است که در اینجا متن این سخنرانی را می‌توانید بخوانید. ویدئوی این سخنرانی را می‌توانید در اینجا ببینید.

من یک نویسنده هستم،  کتاب نوشتن شغل من است اما فراتر از آن، کتاب نوشتن عشق و اشتیاق مادام‌العمر من بوده است. و تصور نمی‌کنم هیچ زمانی تغییر در این مسأله ایجاد شود.

به تازگی یک اتفاق عجیب در زندگی شخصی و زندگی شغلی من رخ داده است، به طوری که مجبور شده ام دو مرتبه رابطه خودم را با کارم بازنگری و تنظیم کنم.

آن اتفاق عجیب کتابی است که اخیراً نوشته‌ام، این کتاب که خاطرات سفرم است، «بخور، عبادت کن، عشق بورز» نام دارد، کتابی که برخلاف کتاب‌های قبلی‌ام، به دلیلی در سطح دنیا پخش شد و تبدیل به موضوع خیلی احساسی شد و به پرفروش ترین کتاب در سطح بین المللی تبدیل شد.

نتیجه این شد که الان هر جا که می‌روم، مردم با من طوری برخورد می کنند انگار که من نفرین شده هستم! جدی می‌گویم. نفرین شده، نفرین شده!
مردم به پیش من می‌آیند و می‌گویند که نگران نیستی؟ نگران نیستی که دیگر هیچ وقت نمی‌توانی کاری بهتر از این کتاب انجام بدهی؟ نگران نیستی که تا آخر عمرت به نویسندگی ادامه بدهی و دیگر هیچ وقت نتوانی کتابی بنویسی که کسی در دنیا به آن توجه بکند؟ حتی کمی توجه – هیچ وقت – هرگز؟!

البته از آنجا که برخوردهای بدتری هم می‌توانست با من بشود، این سؤال‌ها تا حدی خیالم را راحت می‌کند. یادم می‌آید بیش از بیست سال پیش، زمانی که من یک دختر نوجوان بودم و شروع کردم به مردم بگویم که می‌خواهم نویسنده بشوم، با همین نوع واکنش مبتنی بر ترس مردم مواجه می‌شدم.
مردم می گفتند نمی‌ترسی هیچ وقت موفق نشوی؟ نگران نیستی مورد توجه واقع نشوی و سرخورده بشوی و این تو را بکشد؟ نمی‌ترسی که همه عمرت را صرف این هنر بکنی و چیزی حاصل نشود و آخرش همه این رؤیاهای تحقق نیافته را با خودت به گور ببری و دهانت پر از خاکستر تلخ شکست باشد؟

جولیا رابرتز در فیلم Eat, Pray, Love
جواب کوتاه به این سوال‌ها این است که بله! بله، من از همه این چیزها نگران هستم. من همیشه از اینها می‌ترسیده‌ام. من از خیلی چیزهای دیگر هم می‌ترسم که مردم اصلا فکرش را هم نمی‌کنند، مثلا از جلبک‌های دریایی و چیزهای دیگری که ترسناک هستند!
اما در مورد نویسندگی، به نظر شما منطقی است که از کسی انتظار داشته باشیم نگران این باشد که به شغلی بپردازد که فکر می‌کند برای انجام آن روی زمین قرار داده شده است و اینکه چه چیزی اختصاصا در این مشاغل خلاق هست که باعث می‌شود ما نگران سلامت روانی آدم‌هایی باشیم که به آنها می‌ردازند، آن هم در شرایطی که اصلا نگرانی‌ای در مورد آدم‌های مشغول در کارهای غیرخلاق نیستیم.

مثلا پدر من مهندس شیمی است و من یادم نمی‌آید که در این چهل سالی که به این شغل اشتغال دارد، حتی یک مرتبه کسی از او سؤال کرده باشد که آیا از اینکه مهندس شیمی است، نگران نیست؟ کسی نمی‌پرسید که : «اوضاع و احوال مهندسی شیمی چطوره ، جان؟»
البته منصف باشیم. گروه مهندس‌های شیمی در طی قرن‌ها برای خودشان به عنوان الکلی‌های مبتلا به اختلال افسردگی دوقطبی اسم در نکرده‌اند ولی خوب ما نویسنده‌ها، ما همچنین اسم و رسمی به هم زده‌ایم!

البته فقط ما نویسنده‌ها هم نیستیم، به نظر می‌رسد که همه افرادی که در شاخه‌های مختلف حرفه‌های خلاق کار می‌کنند به شدت به لحاظ روانی بی‌ثبات هستند. کافی است شما به تعداد مرگ و میر نگاهی بیاندازید، تنها در قرن بیست و یکم، تعداد زیادی از ذهن‌های جوان و بی‌همتایی بوده‌اند که در جوانی درگذشته‌اند و بسیاری از آنها هم خودکشی کرده‌اند، به نظر می‌رسد که حتی آنهایی که دقیقا خودکشی نکرده‌اند، به نوعی توسط استعدادهایشان پایمال شده‌اند.

مثلا «نورمن میلر» قبل از مرگش در آخرین مصاحبه‌ای که داشته است، گفته هر یک از کتاب‌های من اندکی من را کشته است. این خیلی جمله عجیبی است که کسی در مورد حاصل عمرش بگوید، ولی ما حتی از شنیدن این حرف پلک هم نمی‌زنیم، چون در طی سالیان حرفهایی از این دست را زیاد شنیده‌ایم و به نوعی به طور دست جمعی بی‌تفاوت شده‌ایم و پذیرفته‌ایم که به نوعی خلاقیت و مصیبت کشیدن به طوری ذاتی با هم عجین هستند و هنر همیشه به رنج و درد ختم می‌شود.

سؤالی که می‌خواهم امروز از همه شما بپرسم این است که آیا همه شما با این مسأله راحت هستید؟ شما مشکلی با این مسأله ندارید؟

من به هیچ وجه با این فرض راحت نیستم، فکر می‌کنم این فرض، خیلی خیلی چندش‌آور است، ضمنا فکر می‌کنم این فرض خیلی خطرناکی هم هست. من دلم نمی‌خواهد که این فکر به قرن بعدی هم انتشار پیدا بکند. فکر می‌کنم بهتر است ما سعی کنیم ذهن‌های خلاق و با ارزش جامعه را تشویق کنیم که زندگی بکنند.

در مورد خودم مطمئن هستم که برایم خطرناک است که پا در این مسیر تاریک بگذارم، مخصوصا در شرایطی که به لحاظ شغلی الان دارم، من خیلی جوان هستم، فقط حدود چهل سالم است، یعنی شاید حدود چهار دهه دیگر توان کار داشته باشم و خیلی احتمال دارد که هر چیزی که از این به بعد بنویسم از نظر دنیا کارهایی باشد که بعد از موفقیت عجیب و غریب کتاب آخر من انجام شده است. باید این را واضح بگویم چون که خیلی احتمال دارد که بزرگ‌ترین موفقیتم را پشت سر گذاشته باشم.

اما نمی‌خواهم که به این مسأله دچار بشوم، ترجیح می‌دهم به انجام  شغلی که دوستش دارم ادامه بدهم. سؤالی که پیش می‌آید این است که، چگونه؟

پس از فکر کردن‌های زیاد به نظرم رسیده که روشی که باید برای کار کردنم از این به بعد پیش بگیرم این طور باشد که یک ساختار محافظت روانی برای خودم درست بکنم. متوجه هستید؟

باید راهی پیدا بکنم که فاصله امنی بین من نویسنده و نگرانی‌ها و اضطراب‌های طبیعی که این کار به همراه دارد ایجاد بکنم. این یک سال گذشته من همین طور که به دنبال مدل‌هایی برای این که چطور این کار را انجام بدهم می‌گشتم، به گذشته های دور نگاه کردم و سعی کردم جوامع دیگری را پیدا کنم و ببینم که آیا کسانی در گذشته بوده‌اند که برای این مسأله، یعنی محافظت و یاری‌رسانی به افراد خلاقی که به نوعی با خطرات عاطفی که ذاتا در کارهای خلاق هست مواجهند، راه حلی داشته باشند؟

در این تحقیقات به یونان باستان و رم باستان رسیدم. در یونان و رم باستان مردم باور داشتند که خلاقیت منشاء انسانی ندارد. باور مردم در آن زمان این بود که خلاقیت روحی الهی است که از یک منشاء مجزا و غیر قابل شناسایی به انسان‌ها وارد می‌شود و دلیل این اتفاق هم دور از ذهن و نادانسته است.

معروف است که یونانی‌ها این نفخه‌های الهی را «دیمن» می‌نامیدند، معروف است که سقراط باور داشته که او هم یک دیمن دارد  که کلمات حکمت آموز را از ماورا بر او می‌خوانند.

رومی ها هم باورهای مشابه داشته‌اند ولی آنها به این روح «نابغه» می‌گفتند، این دیدگاه خیلی عالی است. چون رومی ها فکر نمی‌کردند که نابغه فردی است که اختصاصا خیلی باهوش است، بلکه فکر می‌کردند که نابغه، موجودی الهی و جادویی است که درون در و دیوارهای استودیوی هنری آن هنرمندان زندگی می‌کرده است.

این همان فاصله‌ای است که من از آن صحبت می کنم، این همان سازه روانی است که شما را از نتیجه کارتان محافظت می‌کند. به این شکل هنرمندان قدیم از خیلی از آفات در امان بودند، مثلا اینکه دچار خود شیفتگی شدید بشوند، چون اگر اثر خیلی درخشانی خلق می‌کردند، همه‌اش به حساب خودشان نوشته نمی‌شد، چون همه می‌دانستند که آن نابغه لامکان به آنها کمک کرده است. اگر هم کارشان بد از آب در می‌آمد، همه چیز تقصیر آنها نبود، چون همه می‌دانستند که نابغه شما تنبل و بی‌خاصیت بوده است!

سال‌ها در مغرب‌زمین مردم به این شکل به خلاقیت نگاه می‌کردند. اما بعد از رنسانس، همه چیز عوض شد و دیگر به جای همه خدایان و راز و رمزهای عالم، این انسان بود که در مرکز عالم گذاشته شد و جایی برای موجودات افسانه‌ای که خدا به آنها دیکته بگوید باقی نماند. این آغاز انسان‌گرایی منطقی بود، مردم شروع به قبول این مسأله کردند که خلاقیت کاملا از وجود شخص ناشی می شود. برای اولین بار در تاریخ ، در این مقطع است که شما می‌شنوید که مردم به یک هنرمند بگویند که نابغه است به جای اینکه بگویند او یک نابغه دارد.

باید به شما بگویم که به نظر من این اشتباه بسیار بزرگی بود. به نظر من اینکه ما به یک انسان اجازه بدهیم که فکر کند که ظرف و مجرا و منشأ و عصاره رازهای ازلی و ابدی نشناخته الهی است، باعث وارد آمدن فشار و مسئولیت بسیار زیادی برای روان انسان می‌شود. مثل این است که از کسی بخواهیم که خورشید را ببلعد. این کار کاملا روح افراد را مچاله و پاره پاره می کند و باعث حجم بالایی از انتظارات در مورد توانایی‌های افراد می‌شود.

من فکر می کنم این فشاری است که در پانصد سال گذشته هنرمندان ما را کشته است، اگر این نظر درست باشد، سؤال این خواهد بود که حالا چکار کنیم؟ آیا ما می‌توانیم کار دیگری بکنیم؟ مثلا شاید بتوانیم به درک قدیمی از هنر برگردیم، همان ارتباط هنرمندان و واقعیت خلاق رمز آلود!
شاید نه، شاید ما نتوانیم پانصد سال سابقه تفکر منطقی بشر را با این حرف‌ها پاک کنیم و احتمالا افرادی در بین شما هستند که خدشه‌های علمی کاملا معتبری در مورد ادعای من در مورد وجود پری‌هایی که دنبال افراد می‌دوند و پروژه های مردم را با آب جادو تقویت می کنند وارد کنند! و من احتمالا نمی‌توانم همه شما را به دنبال خودم در این راه بکشم.

ولی سؤالی که من می خواهم با شما مطرح بکنم این است که «چرا که نه؟»، چرا ما در این مورد به این شکل فکر نکنیم، چون که این حرف‌ها به اندازه هر توضیح دیگر درباره ماهیت دیوانه‌کننده خلاقیت  قانع‌کننده هستند.

فرآیند خلاقیت همان فرآیندی است که هرکسی که یک بار سعی کرده باشد چیزی بسازد، این فرایند همیشه رفتاری منطقی نیست، بلکه بعضی وقت‌ها کاملا فرا‌طبیعی به نظر می‌رسد، من اخیرا این تجربه کاملا خارق‌العاده برایم پیش آمد که با یک شاعر آمریکایی به نام «روت ستون» ملاقات کنم، او الان در دهه نود زندگی‌اش است و تمام عمر شاعر بوده است. او برای من از خاطراتش تعریف می‌کرد که وقتی در روستاهای ویرجینیا بزرگ می‌شده، روی زمین‌های کشاورزی کار می‌کرد، او می گفت که حس می‌کرده و می‌شنیده است که یک شعر دارد از دور دست به سمت او می‌آید و می‌گفت که او شعر را به شکل یک قطار طوفانی هوا درک می‌کرده که شتابان به سمت او می‌آمده است.

وقتی که او حس می کرده یک شعر دارد می‌آید، زمین شروع به لرزیدن زیر پایش می کرده است، او می‌دانسته است که تنها یک کار باید بکند و آن اینکه به قول خودش با تمام قوا به سمت خانه بدود و شروع به دویدن می‌کرده و شعر با سرعت تعقیبش می‌کرده است و او باید هر چه زودتر خودش را به یک قلم و کاغذ می‌رسانده است تا وقتی که آن طوفان به او می‌رسید، بتواند آن را دریافت کند و روی کاغذ ثبتش کند.

بعضی وقتها پیش می آمده که به اندازه کافی سریع نمی‌دویده است و از شعر عقب می‌افتاده و به موقع به خانه نمی‌رسیده و شعر از او جلو می افتاده و رد می‌شده است و شعر همچنان به مسیر خودش ادامه می داده و در افق محو می‌شد و به قول خودش شعر می‌رفته تا یک شاعر دیگر را پیدا کند و بعضی وقت‌ها هم او می گفت که پیش می‌آمده که شعر تقریبا از او جلو می‌زده‌اند و او هنگامی که به خانه می‌رسیده و به دنبال قلم و کاغذ می‌گشته است و شعر در جلوی او بوده است و همین که او قلم به دست می‌گرفته شعر در حال گذر از او بوده است، دست دیگرش را دراز می کرده و شعر را می گرفته است. می گفت دم شعر را می‌گرفتم و آن را می‌کشیدم عقب به درون بدن خودم و در همین حال با دست دیگرم روی کاغذ ثبتش می‌کردم و در این مواقع می توانستم همه شعر را بنویسم ولی شعر از آخر به اول نوشته می‌شد!

وقتی من این را شنیدم با خودم گفتم این خیلی عجیب است، این دقیقا عین فرآیند خلاقیت من است! نه! این اصلا شبیه من نیست. من مجرای اتصال به آسمان نیستم، می‌دانید من مثل یک قاطر هستم، من باید هر روز سر ساعت از خواب بیدار بشوم و کار کنم و عرق بریزم و قدم به قدم جلو بروم. ولی حتی من با همه قاطر بودنم، گاهی به آن چیز برخورده‌ام و فکر می کنم خیلی از شما ها هم برخورده باشید. می‌دانید حتی من هم برایم پیش آمده که ایده‌هایی از منبعی به ذهنم رسیده است که برای منبع آن برایم قابل شناسایی نبوده است.

این منبع چیست؟ ما چطور باید با آن منبع مرتبط باشیم ولی در عین حال دیوانه هم نشویم؟ شاید این کار در حقیقت ما را از دیوانگی حفظ کند.

برای من بهترین نمونه‌ای که در دنیای معاصر دارم، «تام ویتس» موسیقیدان است، که چندین سال پیش با او مصاحبه‌ای برای یک مجله انجام دادم،  ما داشتیم در مورد این موضوع صحبت می‌کردیم: تام در سراسر عمرش نمادی از هنرمند زجر کشیده معاصر بوده است و همیشه در حال درگیری برای کنترل و مدیریت سائق‌های خلاق در درون خودش بوده است، اما کم کم با بالا رفتن سنش آرام‌تر شد.

او به من گفت که یک روز داشته توی یک بزرگراه توی لس‌آنجلس رانندگی می‌کرده و آن روز این مسأله برای همیشه برایش عوض شده است. او داشته با سرعت رانندگی می‌کرده و ناگهان صدایی به گوشش رسید: یک قطعه کوچک از یک ملودی.
الهام‌ها روشن و اغواگر هستند، تام به شدت دوستدار این ملودی زیبا شد، ولی هیچ وسیله‌ای برای ثبتش نداشت، نه کاغذی داشت، نه ضبط صوتی در نتیجه مضطرب و دستپاچه شد و فکر کرد که این ملودی را از دست خواهد داد و دیگر به یاد نخواهد آورد و تا آخر عمر در حسرت این ملودی خواهم بود.

او فکر کرد که به اندازه کافی توانمند نیست که آن ملودی به خاطر بیاورد، ولی ناگهان به جای ترس و وحشت، این فرآیند ذهنی و این افکار را متوقف می‌کند و یک کار کاملا جدید می کند. تام به بالا، به آسمان نگاه می کند و می‌گوید: ببخشید تو متوجه نیستی که من دارم رانندگی می کنم؟! به نظر تو من الان می توانم یک آهنگ را بنویسم؟ اگر می‌خواهی واقعا وجود داشته باشی یک وقت مناسب تر بیا سراغم، یک وقت که من بتوانم به تو رسیدگی کنم. در غیر این صورت امروز برو یک نفر دیگر را آزار بده. برو لئونارد کوهن را اذیت بکن!

و از آن روز فرآیند کاری تام کلا عوض می‌شود. البته حاصل کارهایش تغییری نمی کند و همان قدر سیاه باقی می‌ماند! ولی فرآیند عوض می‌شود و اضطراب شدیدی که همیشه او رو احاطه کرده بود، برطرف می‌شود. این فشار وقتی برطرف می شود که آن جن یا آن نابغه‌ای که درونش بوده را بیرون آورد  و آزادش کرد که برود به همان جایی که باید باشد و فهمید که نیازی نیست که این چیز آزار دهنده در درون او باشد، بلکه می‌تواند به شکل یک همکاری و مکالمه عجیب و غریب و غیر طبیعی، بین تام و این موجود خارجی باشد، که کاملا خود تام نیست.

من این داستان را که شنیدم کمی در روش کار خودم هم تغییر ایجاد شد و این ایده حداقل یک بار من را نجات داد.  من اواسط نوشتن «بخور، عبادت کن، عشق بورز» بودم و درون یکی از آن چاله های بیچارگی افتاده بودم  که همه ما وقتی روی یک چیزی کار می‌کنیم که گیر کرده و پیش نمی رود به آن گرفتار می‌شویم و فکر می کنیم که این کار افتضاح خواهد شد،این کتاب بدترین کتابی خواهد شد که تا حالا نوشته شده است،نه فقط کتاب بدی می شود، بلکه بدترین کتابی می شود که تا حالا کسی نوشته است! و به این فکر افتاده بودم که کلا این پروژه را متوقف کنم  ولی یک مرتبه به یاد تام افتادم و اینکه با هوا صحبت کرده بود و گفتم که من هم این را امتحان کنم و سرم را از روی نوشته‌هام بلند کردم و به یک گوشه خالی اتاق رو کردم و بلند گفتم:
«هی – تو – چیز – گوش بده. هم من و هم تو می دانیم که اگر این کتاب خیلی عالی نشود، این فقط تقصیر من نیست درسته؟ چون تو می‌بینی که من همه توانم را دارم اینجا صرف می‌کنم. من هیچ چیز بیشتری ندارم. پس اگر تو می خواهی که کتاب بهتری از آب در بیاد باید سر کارت حاضر بشوی و سهم خودت را انجام بدهی.اما اگر تو اینکار را نکنی – به جهنم – نکن! ولی من از رو نمی روم من همچنان به نوشتن ادامه می دهم چون این شغل من است و بدان که من امروز سرکارم حاضر شدم  و سهم خودم را انجام می‌دادم.»

قرنها پیش در صحراهای آفریقای شمالی، مردم عادت داشتند که شبها برای رقص و موسیقی مقدس دور هم جمع بشوند و ساعت‌های متمادی، تا سحر،  این رقص‌ها ادامه داشت و همیشه این رقص‌ها عالی بوده‌اند چون این رقاص‌ها حرفه‌ای بودن و کارشان رو خوب انجام می دادند. ولی هر از چندی، خیلی به ندرت اتفاقی رخ می داد و یکی از این هنرمندها واقعا فرا مادی می‌شد و من می دانم که شما می‌فهمید من چه دارم می گویم، چون مطمئن هستم شما هم تا حالا یک موقعی توی زندگی‌تان یک اجرای هنری این طوری دیده‌اید. انگار که زمان متوقف شده باشد  و آن رقاص پا درون یک درگاهی گذاشته باشد و بدون این که شخصاً کاری متفاوت از هزار شب قبل انجام بدهد، انگار که همه چیز با هم جفت و جور بشود و یک دفعه انگار که او دیگر انسان نیست و انگار که از درون متعالی شده باشد و از زمین بلند شده باشد و انگار که نورانی شده باشد و نور الهی به او تابیده باشد.

هر موقع چنین چیزی رخ می‌داد، مردم آن زمان این مسأله را می شناختند و درک می‌کردند و برای این پدیده اسم داشتند، مردم شروع می‌کردند دست زدن و آواز خواندن: الله، الله، الله، خدا، خدا، خدا، این خدا است. می بیند؟

وقتی که مورها به جنوب اسپانیا حمله کردند این رسم و رسوم را با خودشان به آنجا آوردند و تلفظ درطی قرنها از الله، الله، الله، الله عوض شد و تبدیل شد به هولی، هولی، هولی که شما هنوز در مراسم گاوبازی و رقص‌های فلامنکو می‌شنوید.

در اسپانیا هر موقع که رقاص کاری ناممکن و جادویی انجام می دهد، الله، هولی، هولی، الله، بی نظیر، براوو، غیر قابل توصیف، این است، یک جلوه از خدا، خوب این خیلی خوب است. چون ما به این نیاز داریم.

اما مشکل فردا صبح برای آن رقاص، وقتی که از خواب بیدار می شود، بروز می‌کند و می‌بیند که سه شنبه صبح ساعت یازده است و دیگر او جلوه ای از خدا نیست و فقط یک انسان میرای رو به پیری است که تازه زانو درد هم دارد و شاید دیگر هیچ وقت به آن مقام دست پیدا نکند و شاید دیگر هیچ کس وقتی او می چرخد نام خدا را به آواز نخواند. حالا باید بقیه عمرش را چه بکند؟ این سخت است.  این از دردناک‌ترین چیزهایی است که باید در یک زندگی خلاق با آن کنار آمد.

ولی شاید راهی برای گریز از این همه درد و رنج وجود داشته باشد، اگر هیچ وقت از اول باور شما این نباشد که منشا جنبه‌های خارق‌العاده زندگی شما خود شما هستید. بلکه باور شما این باشد که اینها از یک منبع غیر قابل تصور به شما قرض داده می‌شود و فقط مدت کوتاهی از زندگی‌تان واجد این خصوصیات هستید و بعد این خصوصیات به نفر بعدی داده خواهد شد، اگر ما به این شکل به قضیه نگاه کنیم همه چیز عوض خواهد شد.

این سبک جدید برخورد من با مساله است ، در چند ماه گذشته، در این مدتی که دارم روی یک کتاب جدید کار می‌کنم که به زودی قرار است منتشر بشود، من اینطور به قضایا نگاه کرده‌ام.

این کتاب که به طور خطرناک و ترسناکی مردم منتظر انتشارش هستند، قرار است ادامه موفقیت عجیب و غریب قبلی‌ام باشد و من مجبورم که مدام به خودم تذکر بدهم، وقت‌هایی که تحت فشار روانی هستم، که نترس، جا نزن، تو کار خودت را بکن، مدام سر کارت و برای انجام سهم خودت هر چه که هست حاضر شو. اگر کار تو این است که برقصی، خوب، برقص.

اگر اون نابغه الهی که به تو اختصاص داده شده، تصمیم بگیرد که جلوه‌ای، فقط برای لحظه‌ای، از مجرای زحمات تو بروز کند، پس هولی!

و اگر هم نه، تو سهم خودت را به هر حال انجام بده و باز هم هولی به تو!

من به این باور دارم و فکر می‌کنم ما باید این را آموزش بدهیم.

به هر حال هولی به شما! فقط به خاطر این عشق انسانی و مداومتی که برای سر کار حاضر شدن دارید.


این بار از زاویه‌ای دیگر به خلاقیت نگاه کردیم، با خواندن سخنرانی الیزابت گیلبرت متوجه شدیم که چقدر زایش یک ایده و یک خلاقیت می‌تواند دشوار و در عین حال باشکوه باشد.

این نویسنده در این سخنرانی، روش تکنیک روانی خود را برای کم کردن تنش درونی‌اش حین خلق آثارش را با ما به اشتراک گذاشت.

منبع مطالب: یک پزشک

دیدگاهتان را بنویسید