مقدمه: استاد روانپزشکی دانشگاه شیکاگو –Mihaly Csikszentmihalyi– تحقیقات زیاد و دامنهداری در مورد خلاقیت انجام داده است. او یک سخنرانی بسیار شاخص در این مورد در همایش TED انجام داده است که در اینجا میتوانید متن این سخنرانی را ببینید:
من در اروپا بزرگ شدم، جنگ جهانی دوّم مرا، در بین سنینِ هفت تا ده سالگی، گرفتار خود کرد.
علیرغم شرایط جنگی، در آن مدت دریافتم که تعداد معدودی از بزرگسالانی را که میشناختم میتوانند فجایعی را که جنگ به زندگیشان وارد کرده بود، تحمل کنند و با وجود اینکه جنگ، شُغلشان، خانههایشان و امنیتشان را نابود کرده بود، همچنان میتوانستند یک زندگی عادی، پُرمحتوا و سرشار از رضایت و خوشی را پی بگیرند.
به همین خاطر، تمایل پیدا کردم که بدانم، چه چیزی به زندگی ارزش زیستن را میدهد و سعی کردم، در زمان کودکی و نوجوانی، فلسفه مطالعه کنم و خودم را مشغول هنر و دین و چیزهای دیگری کنم تا بتوانم جواب آن سؤال را پیدا کنم تا بالاخره، به طورِ تصادفی، با روانشناسی برخورد کردم.
من در یک پیستِ اِسکی در سوئیس بودم، هیچ پولی نداشتم تا بتوانم خوش بگذرانم. برف آب شده بود و پولِ سینما رفتن را نداشتم، ولی در روزنامهای خواندم که قرار است کنفرانسی به وسیله شخصی در مرکز زوریخ دیده بودم برگزار شود، قرار بود در مورد بشقاب پرندهها صحبت شود!
به خودم گفتم چون نمیتوانم سینما بروم، اقلاً میروم به رایگان راجع به بشقاب پرندهها چیزی بشنوم. مردی که سخنگوی کنفرانس آن شب بود، خیلی شخصِ جالبی بود و به جای آنکه راجع به آدم کوچولوهای سبز صحبت کند، در مورد این صحبت کرد که، چگونه روانِ اروپاییان به وسیله جنگ ضربه خورده بود و حالا ذهن آسیبدیدهشان، خود بشقاب پرندهها را به آسمان میتاباند.
او در مورد این صحبت کرد که، چگونه ماندالاهای دینِ باستانیِ هند به قصدِ بازیافتنِ نظم و ترتیب، بعد از هرج و مرج جنگ، در آسمانها نمایان میشدند.
این مطلب برای من بسیار جالب به نظر آمد. بعد از آن سخنرانی، شروع کردم به خواندن کتابهایش. آن شخص «کارل یونگ» بود، کسی که اسم و آثارش برایم ناشناخته بود. (کارل یونگ روانشناس بسیار مشهور سوئیسی است)
آنگاه، به این کشور آمدم تا روانشناسی تحصیل کنم وبنا کردم به جستجو برای پیدا کردن جوهرههای شادی.
۳۰ درصدِ مردمی که از سال ۱۹۵۶ تا به حال در آمریکا بررسی شدهاند میگویند زندگیشان بسیار شاد و خوش است. این آمار تا به حال هیج تغییری نکرده است، در حالی که درآمدِ شخصی، با در نظر گرفتن نرخ تورم در این چند دهه، بیش از دو و حتی تقریباً سه برابر شده است، ولی میزان احساس خوشبختی، ثابت مانده است.
به عبارت دیگر، اگر درآمد بالای سطح فلاکت باشد، با افزایش بیشتر درآمد، میزان احساس شادی توسط مردم بالاتر نخواهد رفت.
یعنی، بعد از یک نقطه معین و اساسی که کم و بیش مطابقت با چند هزار دلار بالایِ حداقل سطحِ فلاکت دارد، یعنی افزایشِ منابعِ مادی لزوما خوشی و شادی را افزایش نمیدهند.
پس سعی کردم که بفهمم ما در کجای زندگی روزمره و تجربیات معمولیمان، خوشی و شادی را واقعاً حس میکنیم و برای آغاز، حدودِ چهل سالِ پیش، شروع کردم به بررسی آدمهای خلاق از جمله هنرمندان و دانشمندان تا بفهمم چه چیزی باعث شده که آنها زندگیشان را وقف کارهایی کنند که انتظار نمیرفت شهرت یا ثروت برایشان در پی داشته باشد، ولی آنقدر باارزش بود که زندگیشان را معنادار کرده بود.
یکی از این اشخاص، یکی ازبرجستهترین آهنگسازانِ آمریکایی در دهه ۷۰ بود، مصاحبهای که با او انجام دادم، چهل صفحه بود که در آن حس و حالش را در زمانهایی که روند ساخت موسیقی برایش خوب پیش میرفت را شرح داده بود. حس او در این زمانها، چیزی بود که از آن تعبیر به به حالت «به وَجد» آمدن میکرد.
وَجد، در زبان یونانی به سادگی، معنیِ «در کنار چیزی قرار داشتن» را میدهد. اما بعد تبدیل شد به اصطلاحی برای یک حالتِ روانی که در آن، شخص احساس میکند کارهای عادی روزمرهاش را انجام نمیدهد. پس وَجد، اساساً، قدم برداشتن به سویِ یک هستیِ جایگزین است.
خیلی جالب است، اگر توجه کنید، وقتی که ما در مورد تمدنهایی که آنها را سرآمد موفقیتِ بشریت میانگاریم، فکر میکنیم، خواه چین، یونان، هند، مایا یا مصر باشد ، میبینیم که تمام چیزهایی را که در مورد آنها میدانیم، دراصل وَجد آنهاست، نه زندگی روزمره آنها.
ما از پَرستشگاههایی که آنها بنا کردند، خبر داریم، مکانی که مردم برای تجربه کردن واقعیتی متمایز به آنجا میآمدند. ما از سیرکها، میدانها و تئاترها خبر داریم که مکانهاییاند که مردم به آنجاها میرفتند تا زندگی را در فرم متمرکز و منظماش تجربه کنند.
این مردم «احتیاج» به رفتن به همچنین جاهایی را نداشتند، این مکانها درست مثل همین سالن همایش TED که شبیه یک آمفیتئاترِ یونانی است، مکانیهایی بودند برای وَجد.
ولی در مورد آهنگسازی که برایتان گفتم، وجد بدون نیاز به رفتن به جایی، به سادگی به دست میآمد، او برای رسیدن به وجد، تنها یک تکه کاغذ نیاز دارد که بر رویش نقطههایی را بنویسد و در حین این کار، او صداهایی را تصوّر میکند که پیشتر با ترکیبِ خاص، وجود نداشتند.
او هنگامی که به آن نقطه آغازین خلق کردن یک واقعیت و هستی نو میرسد، به لحظه وجد میرسد و وارد آن واقعیت دیگر میشود. این تجربه چنان قوی است که حس میکند که خودش وجود ندارد که شبیه یک حس رمانتیک اغراقشده است.
سیستم عصبی ما قابل به پردازشِ بیش از ۱۱۰ قطعه اطلاعاتی در ثانیه نیست. برای شنیدن و فهمیدن سخنان من، شما احتیاج به پردازش ۶۰ قطعه داده در ثانیه دارید. به این دلیل است که شما نمیتوانید به دو نفر، به صورت همزمان گوش بدهید و حرفهایشان را بفهمید.
وقتی کسی کاملاً غرقِ چنین جریانِ پیچیدهای، برای آفرینش چیزی نو میشوید، همانطوری که این موسیقیدان هست، برایش توجه کافی باقی نمیماند تا حواسش به احساسات بدنی یا مشکلاتِ خانگیاش باشد. او حتی قادر نیست که ببیند خسته یا گرسنه است. بَدنش ناپدید میشود، هویتش از حسِ آگاهش ناپدید میشود، زیرا او به اندازه کافی حواس ندارد تا بتواند کاری که توجهِ بسیار لازم دارد را خوب انجام دهد و همزمان احساسِ زیستن را داشته باشد. پس به این ترتیب، هستی موقتاً موقوف میشود.
جریانِ خودکار و خودانگیزی که موسیقیدان شرح میدهد میتواند فقط برای اشخاصی اتفاق بیافتد که به قدر بسیار عالی تربیت یافته و تِکنیکی را توسعه دادهاند.
مطابق تحقیقاتی که در مورد خلاقیت انجام شده است، مشخص شده است که بدونِ دست کم ۱۰ سال سابقه علمِ فنی در رشتهای به خصوص، خواه ریاضیات یا موسیقی باشد، کمتر پیش میآید که کسی بتواند چیزی واقعا نو را ایجاد کند یا بتواند چیزی را به صورتی تغییر دهد که از وضعیتِ قبلیاش بهتر باشد.
اشخاصِ بسیاری حالت لحظات خلاقیت و آفرینش را به عنوانِ «جریان خودانگیز» شرح میدهند، من این نوع تجربه را «تجربه جاری یا فِلو» نام دادهام.
افرادی که در زمینههای مختلف فعالیت میکنند، این تجربه را به صورتهای مختلف شرح میدهند، برای مثال یکی از شاگردان من که با یکی از بهترین نویسندگان و شاعرانِ آمریکایی مصاحبه کرده بود، در سخنان او همین لحظات جاری که در آن بدون تلاش و به صورت خودانگیز، شعرهای جاری میشدند را پیدا کرده بود، این شاعر، احساس لحظات وجدش را به صورت دری که به سوی آسمان شناور میشود، توصیف میکند. این شرح، بسیار شبیه به حس و حالی است که اَلبِرت اینشتین زمان کار روی فرضیه نسبیت، داشته است.
دقیقا همین حالت را اشخاص دیگر هم در لحظات وجود یا فلوی خود دارند، مثلا یکی از شاگردان من در گفتگویی که با ورزشکار برجسته استرالیایی به نام سوزان جَکسون که یک ژیمناست مطرح در المپیک است، متوجه شود وی در زمانی که هنر خود را با موسیقی ممزوج میکند، همین حس و حال را دارد.
در آخرین کتابم که عنوانش «تجارتِ خوب» است، شرح دادهام که آن دسته از رؤسای موفق که به وسیله همتاهای خود به عنوان اشخاصی موفق، اخلاق گرا و مسئولیت مدارِ از لحاظِ اجتماعی، توصیف میشوند، موفقیت را به معنای چیزی که دیگران را کمک می کند و درحین حال خود شخص را خشنود میسازد، تعریف کردهاند.
همانطور که تمامی این رؤسای موفق و مسئول میگویند، اگر شما یک شُغلِ با معنی و موفق را میخواهید، نمیتوانید برای موفقیت فقط یکی از اینها را داشته باشید.
اَنیتا رُدیک، یکی از همین این رؤسا است که با او مصاحبه کردهام، او بنیان گذارِ Body Shop است که یک مؤسسه زیبایی است، او پادشاه فن آرایش و زیبایی به حساب میآید.
نَقل قول جالبی از «ماسارو ایبوکا» وجود دارد، شخصی که زمانی بدون پول، شرکت سونی را پایه نهاد، در آن زمان آنها هیچ محصول خاصی نداشتند، اما یک انگاره داشتند و آن انگاره این بود که مکانی را بسازند که در آنجا، مهندسین لذتِ نوآوری فناوری را حس کنند و از مأموریت خود برای اجتماع آگاه باشند و برای خوشی جانشان، کار کنند. ایبوکا از اشتیاق وعلاقه شدیدش است که به وسیله انجام دادن بهترین کار و داشتن «فِلو» در حین کار، به وجود میآید، میگوید.
من قادر نیستم به همچنین مثالِ عالی در مورد وارد شدنِ «فِلو» به مکان کار، چیزی اضافه کنم.
چگونه بدانیم که در نقظه «فلو» هستیم؟
۷ معیار برای فلو وجود دارد:
۱- تمرکز، مشغولیت کامل با کاری که در حال انجامش هستیم.
۲- حس سرخوشی، حس خارج بودن از واقعیت روزانه
۳- شفافیت درونی: دانستن کاری که باید انجامش دهیم و چگونگی انجام آن
۴- دانستن آنکه کاری که در حال انجامش هستیم قابل انجام است و اینکه مهارتهای شما برای انجام آن کافی است.
۵- حس آرامش و نبود نگرانی، حس رشد، فارغ از محدودیتها
۶- حس بیزمانی، ساعتها به مانند دقایق گذر کنند.
۷- انگیزش درونی، همان چیزی که فلو را ایجاد میکند، پاداشهای خود را هم به شما میدهد.
ما با همکارانمان در سراسرِ دنیا، حدودا بیش از ۸۰۰۰ مصاحبه با مردم انجام دادهایم، از راهبهای دومینیکن گرفته تا راهبههای نابینا، کوهنوردانِ هیمالیا، چوپانهای ناواجو، که همگی از کارشان علیرغم فرهنگها و آموزشهای متفاوت، بسیار لذت میبرند.
یک نقطه تمرکز وجود دارد، که وقتی قوت پیدا میکند، باعثِ احساساتِ وَجد و فلو میشود، شما دقیقا خواهید دانست که از یک لحظه به لحظه بعد چه کاری را می خواهید انجام دهید و بلافاصله، بازخورد دریافت خواهید کرد. خواهید دانست که کاری را که میخواهید انجام دهید شدنی است، حتی اگر مشکل باشد، حس زمان ناپدید میشود، خود را فراموش میکنید و خود را پارهای از چیزی وسیعتر و کاملتر حس خواهید کرد و موقعی که این شرایط حاضر باشند، کاری را که انجام میدهید، به خاطر خودش، با ارزش خواهد بود.
ما حتی میتوانیم این حس را اندازه بگیریم! در تحقیقاتمان، ما به اشخاص، پِیجِرهایِ الکترونیکی میدهیم که روزی ۱۰ بار زنگ میزنند، هروقت که زنگ زدند، افراد میگویند که در حال انجام چه کاری هستند، چه حسی دارند، کجا هستند و به چه چیزی دارند میاندیشند. دو چیزی را که ما اندازه میگیریم، مقدارِ دشواری که اشخاص در آن لحظه تجربه میکنند است به علاوه مقدارِ مهارتهایی که آنها حس میکنند در آن لحظه دارند.
پس برای هر فرد ما میتوانیم یک میانگین معین کنیم، که در مرکزِ نمودار است و میزانِ میانگین سختی و مهارت خواهد بود که با افراد دیگر فرق خواهد داشت.
هر شخص یک نوع نقطه معینی دارد که در وسط قرار خواهد داشت، وقتی که ما بدانیم که آن نقطه دقیق چیست، قادر به پیشگویی دقیق زمان «فلو» خواهیم بود، که زمانی است که سختیها و مهارتهای شما فراتر از مُعدل باشند.
ممکن است که شما در حال انجام کارهای بسیار متفاوت از دیگران باشید، ولی برای هر فرد، آن کانالِ « فِلو»، موقعی پیش میآید که مشغول به کارِ مورد علاقه و پر لذت خویش است، همانند نواختن پیانو، یا محتملاً، بودن با دوستی صمیمی ، یا مشغول کار بودن، البته اگر شغلتان قادر به فراهم کردنِ «فِلو» باشد.
همان طور که در نمودار بالا میبینید در کنار ناحیه فلو، دو ناحیه تحریک یا Arousal و ناحیه کنترل وجود دارد. کسی که در ناحیه تحریک باشد با کمی افزایش مهارت میتواند وارد مرحله فلو شود و کسی که در ناحیه کنترل باشد با کمی افزایش انگیزش میتواند باز وارد ناحیه خواستنی فلو شود.
ورود از ناحیه کنترل یا تحریک به ناحیه فلو نسبتا آسان است، اما اگر در نواحی دیگر باشید، این کار دشوارتر میشود، برای مثال تمدد اعصاب یا Relaxation بد نیست، اما مثلا بودن در ناحیه بیتوجهی یا آپاتی، اصلا خوب نیست، متأسفانه، بسیاری از تجربیاتِ مردم در همین ناحیه بیتوجهی است.
سؤال نهایی این است که چطور بیشترِ زندگی روزمرهمان را در آن کانالِ «فِلو» بگذرانیم؟
بعضیها میتوانند بدون کمکی به صورت خودبخود به این فاز بروند ولی بعضی بدون کمک و راهنمایی قادر به این کار نیستند. رسالتی که ما داریم، کمک به همین افراد است.
منبع مطالب: یک پزشک
دیدگاهتان را بنویسید
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید